یک معجزه
سلام به نفسهای خودم اومدم این معجزه رو بنویسم برم آخ که هنوز بایادآوریش میمیرم زنده میشم از کجا بگم امروز کلا یه روز خوب بود مهرسا جونم شما تاحدود ظهر خواب بودی بعدازظهر هم که مهدیس نازم از خونه عمه برگشتی تا شب هم که بابا بیاد کلی با2تاتون بازی کردم بعد از اومدن بابا وخوردن شام کمی میوه اوردم حدود ساعت 11 ربع بود داشتیم میوه میخوردیم وبابا هم مشغول تماشای برنامه 90بود یکدفعه ازشما مهرسا غافل شدم دیدم عشقم همه عمرم کبود شده نگو یه تیکه از سیب من دستت بوده وخوردی وای داشتم میمردم فقط دادمیزدم وحضرت عباس صدا میکردم وای چه لحظه بدی بود خیلی داغون شدم اون لحظه باباحامد&nb...
نویسنده :
احسانه
1:55